در سرزمینی توافق کردند که هر که وزنش بیش، مقامش بیشتر. در نتیجه چاقترین مرد آن سرزمین پادشاه شده بود و همین حکم انگیزهای تا مردمان آن کشور سعی در جمع آوری مال و منال بکنند برای چاق تر و رییس تر شدن. روزی مردی بینوا و به غایت مردنی در خرابهای از خرابه های آن سرزمین خوابیده بود که دید ساسی بر روی پای وی قصد مکیدن خونش را دارد. مرد فقیر ساس را برداشت و با وی سخن اینگونه آغاز کرد که ای بیچاره از من بیمایهتر برای ارتزاق یافت نکردی؟ ساس پاسخ داد خونی که مرا سیر کند در رگهای تو نیز یافت می شود و من بیش از این نمیخواهم. مرد فقیر که عصبانی شده بود صندل خود را برداشت تا بر سر ساس بکوبد و او را به دیار باقی بفرستد که ساس فریاد زد بیا با هم معامله ای بکنیم. من می روم به پایتخت و در آن جا یک به یک خون منصب داران را می مکم تا آن ها لاغر شوند و تو نیز سعی کن با هر زحمتی شده خوب بخوری تا وزنت زیاد شود شاید از این رهگذر ایام به کام تو ورق بخورد.
مرد بینوا که می دانست کشتن ساس چیزی عاید او نمی کند پیشنهاد را پذیرفت. روزگاران گذشت و ساس خون ها خورد ابتدا از منصب داران و نخبگان تا بمیرند و سپس از مردم عادی. مرد فقیر هم دیگر فقیر نبود به قدری چاق شده بود تا در مقایسه با لاغری دیگر مردم آن سرزمین و در نبود بزرگان قوم پادشاه کشورش شود.
آری آن مرد فقیر که همخوابه سگان در خرابه ها بود اینک شاه شده بود و ساسش آن قدر برای او خون خورده بود و فداکاری کرده بود که او را چون جان خود عزیز می داشت. هر چند همواره فکری مزاحم و وسواس گونه در سر داشت که این ساس خود آنقدر خون خورده که تقریبا هم وزن من است، اما به اینجا که می رسید می زد زیر خنده و می گفت تا مطربان برایش بنوازند.
مرد فقیر که در باور خود پادشاهی را نمی توانست بگنجاند همواره در هراس از توطئه ای بود تا زیر پایش توسط یکی از مردمان آن سرزمین خالی شود. به همین دلیل به ساس خود فرمان داد تا با لشکری از ساس ها هر کس قدم از قدم بر خلاف میل پادشاه برداشت خونش مکیده شود. پادشاه امور مملکتی را بر همین منوال سالها مدیریت کرد تا این که روز مبادا رسید، آخرین انسان آن سرزمین که یک کودک نوزاد بود و به علت دیدن عکس پادشاه گریه کرده بود خونش مکیده شده و کشته شده بود. مرد فقیر هم اینک تنهاترین مرد سرزمین اش شده بود، اما دیگر چاقترین نبود. تمام مردمان آن دیار توسط ساس ها کشته شده بودند و امروز او مانده بود تنها با ساس اعظم و ساس های کوچک. در این لحظه در قصر ساس اعظم به ساس ها گفت فقط پادشاه تنها آدمی این دیار است. ما برای این سرزمین زحمت کشیده ایم و حکومت حق ما ساسهاست.
پادشاه روی بالکن قصر در حال نظاره حرکت ساس ها به سمت خود بود و به آن فکر مزاحم همیشگی اش می اندیشید، اما دیگر مطربی نبود که برایش بنوازد. ساس ها همان کاری که با تمام مردم کرده بودند با وی نیز کردند. خونش را مکیدند تا آخرین انسان آن سرزمین نیز مرد.
اکنون آن سرزمین متعلق به ساس اعظم و ساسهایش شده بود.
۴ نظر:
عالی بود
بسی طنز تلخ
حالا ساس کیست ؟
چرا همه نظرها ناشناس است ؟
ارسال یک نظر